امروز تصمیم گرفتم هرروز خاطره های قدیمرو بنویسم هرروزازامروز شروع میکنیم...
امروز میخوام درمورد عقدابجی اقا حامد بگم....
عقدخواهرنفسم خیلی یهویی شد اونروز ارایشگاه رفته بودم وتویه باغ بود عقدشون...
عین همیشه وقتی وارد باغ شدم دنبال حامد میگشتم وقتی دیدمش کت وشلوارمشکی ...
بالباس سفید وکروات مشکی انگاریکی سرمو گرفته بود نمیتونستم یا خجالت میکشیدم...
درست نگاش کنم ولی فقط خداروشکر میکردم که بعد ازاون همه وقت دیدمش...
همه رفتن سرسفره عقد ولی من نرفتم بعدازاینک یکم گذشت منم رفتم یعنی چشتون روز بد نبینه ها
پدرسوخته لپاش ازخجالت قرمز شده بود جلو اون همه زن سرشو انداخته بود پایین فقط میخواستم...
یه لحظه نگام کنه نگام نکرد هرچقدنگاش کردم نفهمید باز سرش پایین بودباز رفتم تو فکر فقط ارزو میکردم...
اگ یه روزی حامد جای دامادبود کسی جز من کنارش نشینه من نمیتونم خدا خودش خوب میدونه...
من چقد دوسش دارم ...خودش خوب میدونه بدون اون نمیتونم....
اینم ازامروز امیدوارم همه ی عاشقا به عشقشون برسن....
نظرات شما عزیزان:
لبخند بزن به نسیمی که مدام نوازشت می کند .
و به بلبلانی که با حس وشوقی وصف ناپذیر برایت ترانه ای عاشقانه سر می دهند.
لبخند بزن به دیروزی که خوش بود و به امروزی که زیباست و به فردایی که رویایی
خواهد بود.
لبخند بزن به آسمانی که برای لطافت زمین زیر پایش، اشک شوق جاری می سازد.
لبخند بزن به شقایق ها، نیلوفر های آبی و نرگس ها…..
لبخند بزن به تمام گلهای عالم که از زمینی سخت می رویند و جهان را زیبا می
سازند.
لبخند بزن به خدایی که با نعمتهایش، لبخند را میهمان لبهایت می کند.

.gif)
.gif)
ادامه بده مطمئنم بهترین میشی
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)